محل تبلیغات شما



حرف غمت از دهان ما جست

یا آتشی از زبان ما جست

رو جانب دام یا قفس کرد

هر مرغ کز آشیان ما جست

یک‌یک ز نشان فراتر افتاد

هر تیر که از کمان ما جست

آتش به سپهر زد شراری

کز آه شررفشان ما جست

غیر از که شنید سر عشقت

حرفی مگر از دهان ما جست

ز انسان که خورد نسیم بر گل

تیر تو ز استخوان ما جست

هاتف چو شراره‌ای که ناگاه

ز آتش جهد از میان ما جست

 

هاتف اصفهانی، غزلیات


شیر اندر آتش و در خشم و شور

دید کان خرگوش می‌آید ز دور

می‌دود بی‌دهشت و گستاخ او

خشمگین و تند و تیز و ترش‌رو

کز شکسته آمدن تهمت بود

وز دلیری دفع هر ریبت بود

چون رسید او پیشتر نزدیک صف

بانگ بر زد شیرهای ای ناخلف

من که پیلان را ز هم بدریده‌ام

من که گوش شیر نر مالیده‌ام

نیم خرگوشی که باشد که چنین

امر ما را افکند او بر زمین

ترک خواب غفلت خرگوش کن

غرهٔ این شیر ای خرگوش کن

 

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول


ز بازار محبت غم خريدم 
خريدم غم وليكن كم خريدم
همين داغی كه حالا بر دل ماست
ندانم از كدام عالم خريدم
عسل ميجستم ‌از بازار هستی
عدم رخ داد جايش سم خريدم
ز عشق و عاشقی آگه نبودم
غم و درد ترا مبهم خريدم
نبودم واقف از آيينهء دل
كه از جمشيد جام جم خريدم
برای زخم ناسور دل خويش
ز مژگان كسی مرهم خريدم
محبت عشقری راحت ندارد
ز مجبوری متاع غم خريدم 

 

صوفی عشقری


آه دردآلود مردم جان جانها را بسوخت

سینه مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت

درجگرهای کباب این آه من زد آتشی

آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت

بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای

آتشی افتاده درجانش سراپا را بسوخت

پیش یوسف گر رسی روزی بگو ای عزیز

آتش عشق تو سرتا پا زلیخا را بسوخت

نو بهاران اشک ریزان جانب صحرا شدم

آه گرمم سبزه های کوه و صحرا رابسوخت

محیی نادان است کان یاران به غفلت می روند

خرقه و تسبیح و مسواک و مصلّا را بسوخت

 

عبدالقادر گیلانی، غزلیات


کی از تو جان غمگینی شود شاد؟ کی آخر از فراموشی کنی یاد؟ نپندارم که هجرانت گذارد که از وصل تو دلتنگی شود شاد چنین دانم که حسنت کم نگردد اگر کمتر کند ناز تو بیداد ز وصل خود بده کام دل من که از بیداد هجر آمد به فریاد بیخشای از کرم بر خاکساری که در روی تو عمرش رفت بر باد نظر کن بر دل امیدواری که بر درگاه تو نومید افتاد بجز درگاه تو هر در که زد دل عراقی را ازان در هیچ نگشاد عراقی، غزلیات
سرم سودا دلم پروا ندارد صباحم شب، شبم فردا ندارد دلم در هیچ جا الفت نگیرد سرم با هیچکس سودا ندارد ز هر جا هر که خواهد، گو بجویش که او جز در دل ما، جا ندارد کشاکش چیست؟ ما گردن نهادیم سرت گردم بکش اینها ندارد جفا دارد جفا، چندانکه خواهی وفا دارد؟ ندانم یا ندارد نیالودی بخونم دامنت را اگر رنجم ز دستت جا ندارد فلک را گو که ما دیریست خصمیم ز دستش هر چه آید وا، ندارد محبت داند و با ما نداند مروت دارد و با ما ندارد رضی رفتست قربان سر تو ندارد اینهمه غوغا، ندارد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آب كُــــر slhad شرکت سمپاشی نانو فن آوران به